ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دیشب بایه شعر طنز به سراغ فقر حاکم بر اکثریت جامعه رفتیم و امشب میخوایم از نقط مقابل این قشر فقر رو بررسی کنیم و ببنیم از یه نظر دیگه واقعا کدام قشر فقیرتند :
روزی پدر یک خانواده بسیار مرفه به قصد نشان دادن فقر مردم و فهماندن معنای تهیدستی به فرزندش ، سفری را ترتیب داد . آنها چند شبانه روز را در مزرعه ای که متعلق به یک خانواده بسیار فقیر بود ، گذراندند.
در بازگشت پدر از پسر پرسید :" خوب ، چطور بود؟"
پسر در جواب گفت: " آه ، بله "
پدر پرسید : " خوب از این سفر چه درسهایی گرفتی؟"
پسر در پاسخ گفت :
" من دیدم که ما فقط یک سگ داریم ولی آنها 4 سگ ؛ مایک استخر نه چندان بزرگ داریم ، اما آنها نهری دارند که انتهایی ندارد ؛ ما در باغمان چراغ آویخته ایم ، در حالی که شب آنها ، با تلاءلو نور ستارگان بی شمار روشن می شود ؛ حیاط ما محدود است اما آنها کل افق را می بینند ، ما در زمین کوچکی زندگی می کنیم اما زمین های آنها آنقدر زیاد است که از محدوده دید خارج می شود. ما خدمتکارانی داریم که برایمان کار می کنند ، اما آنها خود به دیگران خدمت می کنند ؛ ما غذایمان را می خریم اما آنه خودشان آن را به عمل می آورند ؛ ما برای حفاظت از خود در اطرافمان دیوار کشیده ایم اما آنها دوستانی دارند که در هنگام لزوم از آنها حمایت می کنند. "
پدر در مقابل این سخنان هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
سپس پسر گفت :" پدر جان متشکرم که به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم ."